برو ادامه 

داستان از زبان آلیا : 
 گفتم : خوشحالم مطمئنم با مرینت کلی خوش‌ میگذره .
این روزا حالش خوب نیست .
و کاری انجام داد ، تریکس پرید بیرون و گفت : تو میخوای براش چه غافلگیری ای انجام بدی .
گفتم : باید دوباره برم بیرون تریکس ، دیروز فهمیدم تو گوشیم چند تا عکس است که هردومون ازش بی خبر بودیم
مال یک سال پیشه ، میخوام با این غافلگیرش کنم .
تریکس گفت : اما غافلگیری دومت چیه آخه گفتی میخوای براش ۲ کار انجام بدی .
آلیا گفت : آره ، میخوام چندتا عکس از آدرین بهش نشون بدم .
تریکس گفت : بنظر من با این کار ناراحت میشه یک کار دیگه بکن دلیلش هم نمیتونم بهت بگم .
آلیا گفت : مگه چی شده ، مهم نیست حتما در این باره چیزی میدونی که نباید گفت باید یک فکر دیگه بکنم .
تریکس گفت : آفرین این کار درسته عکسای آدرین ناراحتش میکنه . 
در دل تریکس او گفت :
 من دوست دارم بهت بگم ولی نمیشه این روزا با پلگ میریم پیشه تیکی ، و ازش پرسیدم چرا مرینت و آدرین ناراحتن
 ‏تیکی هم گفت مرینت واسه این ناراحته که با آدرین بد رفتار میکرده وقتی‌گربه سیاهه آخه هویت هم رو فهمیدن 
 ‏پلگ هم گفت واسه اینکه همیشه به لیدی باگ میگفت فقط یک دوسته
 ‏منم فهمیدم چرا اینقدر ناراحتن 
 از زبان مرینت :
 ‏وقتی رسیدم به آلیا به او سلام کردم ، او هم به من سلام کرد .
 ‏دویدم پیش آلیا .
تموم با تا های