عشق ناامیدی که معجزه کرد پارت سوم
برو ادامه
داستان از زبان آلیا :
گفتم : خوشحالم مطمئنم با مرینت کلی خوش میگذره .
این روزا حالش خوب نیست .
و کاری انجام داد ، تریکس پرید بیرون و گفت : تو میخوای براش چه غافلگیری ای انجام بدی .
گفتم : باید دوباره برم بیرون تریکس ، دیروز فهمیدم تو گوشیم چند تا عکس است که هردومون ازش بی خبر بودیم
مال یک سال پیشه ، میخوام با این غافلگیرش کنم .
تریکس گفت : اما غافلگیری دومت چیه آخه گفتی میخوای براش ۲ کار انجام بدی .
آلیا گفت : آره ، میخوام چندتا عکس از آدرین بهش نشون بدم .
تریکس گفت : بنظر من با این کار ناراحت میشه یک کار دیگه بکن دلیلش هم نمیتونم بهت بگم .
آلیا گفت : مگه چی شده ، مهم نیست حتما در این باره چیزی میدونی که نباید گفت باید یک فکر دیگه بکنم .
تریکس گفت : آفرین این کار درسته عکسای آدرین ناراحتش میکنه .
در دل تریکس او گفت :
من دوست دارم بهت بگم ولی نمیشه این روزا با پلگ میریم پیشه تیکی ، و ازش پرسیدم چرا مرینت و آدرین ناراحتن
تیکی هم گفت مرینت واسه این ناراحته که با آدرین بد رفتار میکرده وقتیگربه سیاهه آخه هویت هم رو فهمیدن
پلگ هم گفت واسه اینکه همیشه به لیدی باگ میگفت فقط یک دوسته
منم فهمیدم چرا اینقدر ناراحتن
از زبان مرینت :
وقتی رسیدم به آلیا به او سلام کردم ، او هم به من سلام کرد .
دویدم پیش آلیا .
تموم با تا های