عشق ناامیدی که معجزه کرد پارت دوم
برو ادامه پوستر نمیزارم فعلا
بعد یه دفعه ای گفت : نکنه تو فکری بعد کلاسا دوتایی بریم پیکنیک 🤛🤜
من گفتم : چقدر باهوشی آلیا ، بیا بریم کتابخونه درموردش حرف بزنیم .
و به کتاب خانه رفتیم . من گفتم : بیا چند تا کار را بینمون تقسیم کنیم من میوه میارم و ساندویچ آخرین چیزی که میارم غافلگیری هست .
آلیا گفت : من هم زیر انداز ، کارت بازی برای تفریح و چند عدد شکلات و دوتا چیز غافلگیری .
یک دفعه زنگ خورد ، من به آلیا گفتم : تو برو منم الان میام . آلیا گفت : باشه
تا تیکی فهمید آلیا رفت گفت : انگار امروز نمیتونم خیلی ببینمت .
من گفتم : احتمالا .
وقتی مدرسه تمام شد من رفتم به خانه آلیا هم همینطور . ما وسایل را برداشتیم و به پیک نیک رفتیم .
از زبان آدرین :
من این روزا حس خوبی ندارم بانو ی من همیشه جلوم تو مدرسه ام بوده اما میگفتم فقط یه دوسته واقعا از خودم ناامیدم . خیلی خجالت میکشم با مرینت حرف بزنم . برام سخت بود مطمئنم او هم چندان حالش خوب نیست و ناراحته . حالا که فک میکنم نباید همش میگفتم او فقط یه دوسته و رفتار بهتری میداشتم . یهنی من همیشه باعث میشدم او ناراحت بشه .
پلگ گفت : بابا بخیال مگه چقدر مهمه اگه کمببر وجود نداشت باید ناراحت میشدی آخه این چیش مهمه .
من گفتم : ای خدا تو همش تو فکر شکمتی .
تموم بای تا های